پیرمرد را روی زمین خوابانده بودند. نفس های آخر چه سنگین می نمود!
و ما هر بک خزیده در خود بغض هایمان را می جویدیم.
وای این همه احساس زوال و از دست رفتگی از کجا می آمد...!
+ نوشته شده در بیست و یکم دی ۱۳۸۸ ساعت ۱۱:۲۳ ب.ظ توسط زلف آشفته
|