عبور
می خندم تا صدای اشک آلود و دود زده ام در آن گم شود. می پرسد « صدات چرا گرفته ؟ » می گویم « ای بابا تو که می دونی ؛ آلرژی !» . صداش سرد است و کُند . بی رمق . بی حوصله . « خوب چه خبرا ؟ » « هیچی » . چیزی برای گفتن ندارد . چیزی برای گفتن ندارم . خوانده بودم : « گفتگو مهم ترین وسیله حفظ واقعیت است » . * بی گفتگو یم ما ، بی واقعیت . بسر آمده ایم در واقع . چشمانم در دود و اشک تار می شود. سرانگشتم در تاریکی داخل پاکت را می کاود. تمام شده است. باید پذیرفت بعضی ها برای همیشه رفته اند . عبور کرده اند.
+ نوشته شده در بیست و دوم مهر ۱۳۸۶ ساعت ۳:۹ ب.ظ توسط زلف آشفته
|