« کلاغه می گه قار قار        

ننه ش می گه زهرمار

باباش می گه چادر سیاه سرش کن  

از خونه بیرونش کن  »

 دلم برای کلاغه می سوزد . هنوز نمی دانم چرا ننه ش می گفت « زهر مار »  . باباش می گفت « چادرسیاه سرش کن» و چرا می خواستند از خانه بیرونش کنند ؟آن هم نه برای زندگی . برای مردگی ، پیچیده در کفنی سیاه !