می گویند تولد یک تصادف است و مرگ سرنوشت. 25 سال پیش  این تصادف برای من رخ داد. در سپیده دمان پاییزی که شهر سفید پوش برف بود. مامان می گوید : « اذونو که گفتن تو دنیا اومدی » . برای مامان این جمله با شکوه است . پر معناست . اذان یعنی اذن ورود من به این جهان ! ما نسلی هستیم که در پناه دعا و توسل متولد شدیم  ، نسل لحظه های پیش بینی نشده ، فرزندان مادران منتظر ، روزهای بحران و قلب های تپنده  از  هراس . مامان می گفت : « زمانی که ما شماها رو حامله بودیم زیاد دعا می کردیم  بچه های نسل شما ، بیش تر معنوی اند ». ما در تنش زایده شدیم و گویا هنوز می لرزیم . هیچ کس منتظر ما  نبود . شمار کشته شدگان را بهتر از شمار متولدین داشتند. همه متوجه مرگ بودند نه تصادفات .

امروز سحر پس از یک ربع قرن  ، لالایی باران پاییزی را زمزمه می کردم که خوابم برد . خوش حالم که در فصل باران و رنگ ها متولد شدم ؛ بر اساس یک تصادف ساده !