معرفتشناسي فمينيستي
معرفتشناسي[1] ناظر بر اين امر است كه ما چه گونه ميدانيم كه آن چه را كه ميشناسيم، ميشناسيم. شايد بتوان معرفتشناسي را هسته اصلي فلسفه دانست.
معرفتشناسي را نظريه دانش ميدانند كه در باره طبيعت (ذات) و شرايط دانش تحقيق ميكند (Code, 2000: 170). در واقع يك معرفتشناسي شيوه مشخص كردن آن است كه چه گونه محققين به اين شناخت ميرسند كه چه چيزي را ميدانند. معرفتشناسيهاي مختلف (مثلاً تجربهگرايي، واقعگرايي) قواعد مختلفي را در مورد آن چه كه دانش مشروع را ميسازد و اين كه چه معيارهايي معرفت اجتماعي يا واقعيت طبيعي را كافي و يا معتبر مينمايد، ارائه ميكند (Ramazanoglu, 2002). از نظر كد اين معرفت شناسيهاي سنتي هستند كه منابع ملاك و متدهاي تحقيق را ارزيابي ميكنند و نيز عقايد و ادعاهاي دانش و راههاي تكذيب شكاكيتگرايي[2] را توجيه مينمايند (Code, 2000).
با همه تفاوتهايي كه در درون و بين معرفتشناسيهاي متعدد و پيچيده وجود دارد (كه در طي زمان پديدار شده) اما سوالات اساسي وجود دارد كه يك معرفت شناسي می تواند پيرامون آن شكل گيرد:
1) آيا انسان ميتواند به شناخت برسد؟
2) چه چيزي را ميتواند بشناسد؟
3) دعاوي شناخت تا چه حد قابل اتكا و اعتمادند؟
4) خرد و تجربه چه نقشي در شناخت دارند؟ (مشيرزاده، 1383).

نخستين اظهار نظرات رويكردهاي فمينيستي دربارهي معرفتشناسي به اوايل دهه 1980 باز ميگردد و امروز معرفتشناسيهاي فمينيستي نمونهاي عالي از رويكردهاي اجتماعي به معرفتشناسي را عرضه ميكنند (هام و ديگران، 1382) كه به طور موازي بر تحليل طبيعت و موقعيت دانندگان يا شناساها[3] و سياستهاي جنسيتي دانش متمركز شدهاند (Code, 2000).
رويكردهاي فمينيسم به معرفتشناسي به طور كلي ريشههاي خود را در يكي يا بيشتر از يكي از منابع زير ميجويد:
ـ مطالعات علم فمينيستي، معرفتشناسيهاي طبيعت گرا، مطالعات فرهنگي از علم، فمينيستهاي ماركسيستي و كار وابسته به / و درباره علوم اجتماعي، تئوري روابط ابژهاي و روانشناسي توسعهاي، تئوري مزیت شناختی ، پست مدرنيسم، هرمنوتيك، پديدارشناسي و در نهايت عملگرايي . بسياري از پروژههاي معرفتشناسي با بيش از يكي از اين سنتها در ارتباطاند (Janack. 2004).
از نظر هيلاري رز (1986) معرفتشناسي فمينيستي از تجربه زنده زنان زاده ميشود كه روي قلمروهاي پيوستگي متقابل منطقي كارا متمركز است. به تعبير ويرجينيا ولف درسه گيتي، معرفتشناسي فمينيستي عبارت خواهد بود از «هنرهاي ارزان، هنرهاي مربوط به مراودات بشري، نوعي شناخت از زندگي و تفكر زنان، و ايجاد پيوندهايي تكامل يافته در حيات بشري (Woolf, 1938). رز كوارد ديگر متفكر فمينيستي است كه معرفتشناسي را قلمرو متمايز مفاهيم و موضوعهاي ميداند، اما نظريههاي معرفتشناسي سنتي را رد ميكند. چرا كه چنين نظريههايي بيش از آن تجربي يا بيش از آن منطقي هستند كه بتوانند كاربرد گستردهاي در فمينيسم داشته باشند (Coward, 1977).
بنابراين معرفتشناسي فمينيستي هم نتيجه تئوريپردازي فمينيستي درباره جنسيت است و هم توجهات مبتني بر معرفت سنتي. به این معنا که فمينيستها در معرفتشناسي هم بر تاثير جنيست در معرفت تاكيد دارند و هم با انتقاد از معرفتشناسي سنتي پرسش از معرفت را به پرسش از فاعلشناسي برگرداندهاند (حورا، 1382).
فمنیست ها مدعی اند معرفتشناسي سنتي و مسلط به ضرر زنان عمل ميكرده است به اين صورت كه:
1) زنان را خارج از تحقيق قرار داده است.
2) اقتدار معرفتي آنان را انكار كرده است.
3) انواع سبكهاي شناختي زنانه و متدهاي شناخت آنها را بد نام ساخته.
4) تئوريهاي كه درباره زنان ايجاد كرده فقط آنان را در حال خدمت به علايق مردان نشان می دهد .
5) و نيز تئوری هايي از پديده اجتماعي ساخته است كه فعاليتها و علايق زنان و يا روابط قدرت مبتني بر جنسيت را نامرئي ميپندارد.
6) در نتيجه شناختي ايجاد ميكند كه براي افراد در موقعيتهاي فرودست (مانند زنان، و مهاجران و …) كارآمد نيست (Anderson, 2000-1).
از اين روست كه كار معرفتشناسي فمينيستي بررسي اين نكته شده است كه روابط اجتماعي جنسيتي چه گونه بر دانش عملي ما تاثير ميگذارد و در عين حال ميكوشد الگوهاي اجتماعي مناسبي از دانستن را ارائه دهد كه امكان ايجاد تمايزاتي هنجار بنياد ، بين اقدامات در زمينه كسب دانش بهتر و بدتر را فراهم ميكند. درك فمينيسم از اين تمايزات هنجار بنياد هم در چارچوب معرفتي (فراهم آوردن دانش اصيل) و هم در چهارچوب عدالت (ايجاد شرايط عادلانهتر اجتماعي) قرار ميگيرد. در بسياري موارد، با ايجاد پيوند ميان اين دو شكل هنجار بنياد، بحثهايي مطرح ميشود (هام و ديگران، 1382: 161).
با اين وجود معرفتشناسي فمينيستي بر كل نگري و هماهنگي با طبيعت تاكيد ميكند و 5 اصل بنيادي براي خود قائل است:
1) اصل گنجاندن دانش در متن زندگي
2) اصل وساطت ضروري انساني
3) اصل عليت غالب
4) اصل فرايندهاي بين ذهني و فرايند تعاملي
5) اصل تنوع علمي يا قواعد چندين شكلي (Vickers, 1983)
از اساس اين اصول است كه فمينيستها مجبورند به شناخت تجارب زنان و شرايط زندگيهاي آنان وابسته نه به طور سطحي، بلكه شناختي در سطح پيچيدگيهاي ساختار اجتماعي و به منظور توضيح غيبت زنان ـ به عنوان دانندگان (شناساهاي) و شناخته شدگان[4] ـ در دانش عمومي، جايي كه زنان هنوز مدعي اقتصاد و قدرت شناختي اندكي هستند (Code, 2000: 170).
اين فعاليتها نيازمند شناخت ساختارهاي استدلالي و اجتماعي به اندازهاي كه نشان دهد چه گونه آنها توزيع سلسله مراتبي قدرت و مزايا را تداوم ميبخشند، ميباشد. بنابراين معرفتشناسي در مركز تئوري فمينيسم قرار ميگيرد.
در نتيجه شناخت توزيع سلسله مراتب قدرت دانش است كه مضامين آثار فمينيستي در زمينه معرفتشناسي را تبديل ميكند به انتقاداتي درباره مفاهيمي چون، عقل، حجتآوري و عينيت ـ مفاهيمي برگرفته از عصر روشنگري كه مبناي شناخت معتبر را فراهم ميكند. و موضوعاتي از قبيل دانش بين فردي، نقش عاطفه در دانستن، نقش اجتماعات در دانستن را كه قبلاً مورد اهمال قرار گرفته است به پيش ميكشد. تا جايي اين امر تداوم مييابد كه در بعضي از معرفتشناسيهاي فمينيستي تاكيد بر برتري معرفتي از جنيست به عمل آمده است يعني استفاده از جنسيت به عنوان يك مقوله تحليلي در بحثها، نقدها و بازسازي اعمال معرفتي هنجارها و آرمانها به كار گرفته ميشود. در حالي كه معرفتشناسي فمينيستي به سادگي و آساني مشخص نميشود، رويكردهاي فمينيستي به معرفتشناسي ای بيشتر گرايش دارند كه بر راههايي كه در آن دانندگان (شناساها) جزئي و واقعياند تاكيد كند تا راههايي كه انتزاعي و عام است يعني همان تجارب فردي و شخصي زنان ـ معرفتشناسيهاي فمينيستي راههايي را به طور جدي در پيش ميگيرند كه شناساها در آنها در روابط اجتماعياي كه به طور كلي سلسله مراتبي هستند، گرفتار آمدهاند، در حالي كه هم چنين به طور خاص فرهنگي و تاريخي ميباشند (Janack, 2004).
معرفتشناسيهاي فمينيستي رويكردهاي مختلفي اتخاذ كردهاند، آنها اگر چه در بررسي پيوند ميان فمينيسم و دانايي، اشتراك منافع داشته و نسبت به پايان بخشيدن به فرودستي زنان، تعهدي مشترك دارند اما در مورد تعهدات معرفتشناختي خاص مورد پذيرششان به شدت با يكديگر متفاوتاند (هام و ديگران، 1382). در واقع علت اين تنوع و تفاوت را بايد آينهاي دانست از تنوع معرفتشناسي به طور كلي. همان طور كه تنوع موقعيتهاي نظري، زمينههاي مطالعات جنسيتي، مطالعات زنان و تئوري فمينيستي را ايجاد ميكند (Janack, 2004).
در نهايت ميتوان گفت هر چند معرفتشناسان فمينيستي كار خود را با تمركز بر جنسيت شروع كردهاند، اينك بخش اعظم توجه آنان به شبكه معرفتي اشكال مختلف لايهبندي اجتماعي از قبيل آنهايي كه بر پايه نژاد، طبقه و جهتگيري جنسي قرار دارند معطوف است. جالبتر از همه، معرفتشناسيهاي فمينيستي از اين راه مجبور شدهاند، فصلهاي مشترك اين لايهبنديهاي متفاوت و تاثيرات معرفتي آنها را مورد بررسي قرار دهند (هام و ديگران، 1382: 161).
منابع:
1- بينام، 1382، فمينيسم و دانشهاي فمينيستي، ماهنامه حورا ش2: دفتر مطالعات و تحقيقات زنان.
2- مشيرزاده، حميرا، 1383، مقدمهاي بر مطالعات زنان، تهران: دفتر برنامهريزي اجتماعي و مطالعات فرهنگي.
3- هام، مگي و ديگران، 1382، فرهنگ نظريههاي فمينيستي، مترجمان: نوشين احمدي خراساني، فيروزه مهاجر، فرخ قره داغي، تهران: توسعه.
4- Anderson, Elizabeth ,2000–1,"Feminist Epistimology and pliolosophy of Science" in Stanford Encyclopedia of philosophy see in http//www.seopLeeda.ac.uk/archives/win2001/entries/feminism/feminism/-epistemology
5- Code ,
6- Coward , R . ans Ellis , J. ,1977, " Language and Materialism : Developments in Semiology and theory of the subject" , Routledge & kegan Paul :
7- Janack, Marianne 2004 "feminist Epistemology [internet Encyclopedia of philosophy]", www.icp.utm.edr/f/fem-epis.htm-45k
8- Ramazanoglu Caroline ,
9- Vickers , J. ,1938, "Memoirs of an ontological exile : the Methodological rebellions of feminist rescarch" , in Feminism in Canada , Miles , A. and G. finn (eds) , Black Rose : Montreal.
10- Woolf , Virigina ,1938 , "Three Gaineas" , Hogarth :