زن ، خدا ؟
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزلخوان وصراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان مست ، دوش ، به بالین من آمد بنشست
سر فراگوش ِ من آورد به آواز ِ حزین گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دُرد کشان خرده مگیر که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم اگر از خمر بهشت است وگر باده پرست
خنده جام می و زلف گره گیر نگار ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
تجلی است برای من این شعر ، بیان . چه آن سالها که در حال و هوای عرفان بودم و چه حالا که به زلف آشفتگی عالم می مانم ، پراکنده و نه رها . تجلی است ، همین شعر . این شعر عجیب و دلنشین حافظ که همان قدر زمینی است که آسمانی . زندگی کردمش . این را دوستان المپیاد ادبی می فهمند . بچه های آن سال ها . بچه های مدرسه فرهنگ .
آمده است « زلف آشفته » ، عرق بر تن و چهره دارد و لبی به خنده گشوده .« پیرهن چاک » ، « غزل خوان » و « صراحی در دست » است . چشمانش مستی را عربده می زند ، افسوس هم می خورد . آمده است بالای سر تو نشسته . زیر گوشت نجوا می کند : « ای عاشق دیرینه ی من خوابت هست ؟ » . دیوانه ات می کند این تصویر سازی ، این کلمات ، این تجلی ، تجلی او .
چراگمان می کنم زن است ؟ نمی دانم . ولی زن است . زنی بیان شده . زنی ،معشوقی مکتوم که آشکار می شود. آن هم با این رسوایی ! و رسواتر تویی در خواب فرورفته . چه جای تغییر می دهد زن به این سرعت !خدا می شود گویی . صاحب خمر بهشت ، در جام می ریزد چیزی ، انگار باده ای . زلف گره گیر دارد . توبه شکناننده . / و یا نه، خدا ، خداست . این چنین تقدیر کردست که معشوقی چنین شوریده حال شبانه بیاید و حالی بدهد ، جامی و توبه بشکناند . / نه ، همان زن است . زن ِ همه چیز ، زنی پیرهن چاک. / و شاید اصلا خدا زنی است تجلی کرده ، زلف آشفته در عالم ، سرخوش است و غزل می خواند خدا- زن . می می دهد و مستی می کند با چشمانی که ویرانی را فریاد می کند.